سفارش تبلیغ
صبا ویژن

دلبرانه

صفحه خانگی پارسی یار درباره

همیشه دیراست

    نظر

همیشه دیر است و همیشه باید حساب کرد که فرصت نیست و هرگز سخنی را که میشود امروز گفت ، کاری را که میشود امروز کرد نباید به فردا گذاشت زیرا همیشه دیر است.

بر خلاف کسانی که مصلحت اندیش اند و می گویند هنوز زود است،من می گویم که همیشه دیر است.

هر کاری را که می خواهیم بکنیم کاری است که لااقل باید صدها سال پیش می کردیم.

بنابر این دیر شده هر کار که باشد ، این است که فرصت نیست کار امروز را به فردا بیافکنیم.

این روایت که فرموده اند : « برای دنیایت آنچنان کار کن که گویی همیشه زنده خواهی ماند و برای آخرتت آنچنان که گویی فردا می میری » چقدر عالی است .

به این معنا است که برای کارهای زندگی فردی و مادی و شخصی ات فکر کن که همیشه وقت هست اما برای کار مردم و آنچه که درمسیر اصالت کار و مسئولیت انسانی است - کار برای دیگران و جامعه و انسانیت - دستپاچه باش ، همیشه بیاندیش فردا دیگر نیستی.

این است که من همیشه حرف آخر را اول می زنم چون نگرانم اگر از اول شروع کنم و به مقدمه چینی و امثال اینها بپردازم دیگر به حرف آخر نرسم.

                                                                              «دکتر علی شریعتی »

 


یه جاهای قشنگی تو زندگی هست ....

یه جـاهای قشنـگی توی زنـدگی هـست ...


به یک‏جایی از زندگی که رسیدی، می فهمی
اونی که زود میرنجه زود میره، زود هم برمیگرده. ولی اونی که دیر میرنجه دیر میره، اما دیگه برنمیگرده ...


به یک‏جایی از زندگی که رسیدی، می فهمی
مهم نیست که چه اندازه می بخشیم بلکه مهم اینه که در بخشایش ما چه مقدار عشق وجود داره.

به یک‏جایی از زندگی که رسیدی، می فهمی
شاید کسی که روزی با تو خندیده رو از یاد ببری، اما هرگز اونی رو که با تو اشک ریخته، فراموش نکنی.

به یک‏جایی از زندگی که رسیدی، می فهمی
توانایی عشق ورزیدن؛ بزرگ‌ترین هنر دنیاست.

به یک‏جایی از زندگی که رسیدی، می فهمی
از درد های کوچیکه که آدم می ناله؛ ولی وقتی ضربه سهمگین باشه، لال می شه.

به یک‏جایی از زندگی که رسیدی، می فهمی
اگر بتونی دیگری را همونطور که هست بپذیری و هنوز عاشقش باشی؛ عشق تو کاملا واقعیه.

به یک‏جایی از زندگی که رسیدی، می فهمی
همیشه وقتی گریه می کنی اونی که آرومت میکنه دوستت داره اما اونی که با تو گریه میکنه عاشقته.

به یک‏جایی از زندگی که رسیدی، می فهمی
کسی که دوستت داره، همش نگرانته. به خاطر همین بیشتر از اینکه بگه دوستت دارم میگه مواظب خودت باش.


و بالاخره خواهی فهمید که :

همیشه یک ذره حقیقت پشت هر"فقط یه شوخی بود" هست.

یک کم کنجکاوی پشت "
همین طوری پرسیدم" هست.

قدری احساسات پشت "
به من چه اصلا" هست.

مقداری خرد پشت "
چه میدونم" هست.

و اندکی درد پشت "
اشکالی نداره" هست.


کاش این متنو با تمام وجودتون بخونید...

    نظر

قرار نبوده تا نم باران زد، دست پاچه شویم و زود چتری از جنس پلاستیک روی سر‌ بگیریم مبادا مثل کلوخ آب شویم. قرار نبوده این قدر دور شویم و مصنوعی. ناخن های مصنوعی، دندان های مصنوعی، خنده های مصنوعی، آواز‌های مصنوعی، دغدغه های مصنوعی
...
هر چه فکر می‌کنم می‌بینم قرار نبوده ما این چنین با بغل دستی هایمان در رقابت های تنگانگ باشیم تا اثبات کنیم موجود بهتری هستیم، این همه مسابقه و مقام و رتبه و دندان به هم نشان دادن برای چیست؟

 

قرار نبوده همه از دم درس خوانده بشویم، از دم دکترا به دست بر روی زمین خدا راه برویم، بعید می دانم راه تعالی بشری از دانشگاه ها و مدرک های ما رد بشود. باید کسی هم باشد که گوسفندها را هی کند، دراز بکشد نی لبک بزند با سوز هم بزند و عاقبت هم یک روز در همان هیات چوپانی به پیامبری مبعوث شود. یک کاوه لازم است که آهنگری کند که درفش داشته باشد که به حرمت عدل از جا برخیزد و حرکت کند.

 

قرار نبوده این ‌همه در محاصره سیمان و آهن، طبقه روی طبقه برویم بالا، قرار نبوده این تعداد میز و صندلی‌ِ کارمندی روی زمین وجود داشته باشد، بی شک این همه کامپیوتر...و پشت های غوز کرده آدم های ماسیده در هیچ کجای خلقت لحاظ نشده بوده...
تا به حال بیل زده‌اید؟ باغچه هرس کرده‌اید؟ آلبالو و انار چیده‌اید؟ کلاً خسته از یک روز کار یَدی به رختخواب رفته‌اید؟ آخ که با هیچ خواب دیگری قابل مقایسه نیست. این چشم ها برای نور مهتاب یا نور ستارگان کویر،‌ برای دیدن رنگ زرد گل آفتابگردان برای خیره شدن به جاریِ آب شاید، اما برای ساعت پشت ساعت، روز پشت روز، شب پشت شب خیره ماندن به نور مهتابی مانیتورها آفریده نشده‌اند.

 

قرار نبوده خروس ها دیگر به هیچ کار نیایند و ساعت های دیجیتال به ‌جایشان صبح خوانی کنند. آواز جیرجیرک های شب نشین حکمتی داشته حتماً، که شاید لالایی طبیعت باشد برای به خواب رفتن‌ ما تا قرص خواب‌ لازم نشویم و این طور شب تا صبح پرپر زدن اپیدمی نشود.

 

من فکر می‌کنم قرار نبوده کار کردن، جز بر طرف کردن غم نان، بشود همه دار و ندار زندگی مان، همه دغدغه‌زنده بودن مان. قرار نبوده کنار هم بودن و زاد و ولد کردن، این همه قانون مدنی عجیب و غریب و دادگاه و مهر و حضانت و نفقه و زندان و گروکشی و ضعف اعصاب داشته باشد.

 

قرار نبوده این طور از آسمان دور باشیم و سی‌ سال بگذرد از عمر‌مان و یک شب هم زیر طاق ستاره ها نخوابیده باشیم. قرار نبوده کرِم ضد آفتاب بسازیم تا بر علیه خورشید عالم تاب و گرما و محبتش، زره بگیریم و جنگ کنیم. قرار نبوده چهل سال از زندگی رد کنیم اما کف پایمان یک بار هم بی واسطه کفش لاستیکی یا چرمی یک مسافت صد متری را با زمین معاشرت نکرده باشد.

قرار نبوده من از اینجا و شما از آنجا، صورتک زرد به نشانه سفت بغل کردن و بوسیدن و دوست داشتن برای هم بفرستیم...

چیز زیادی از زندگی نمی‌دانم، اما همین قدر می‌دانم که این ‌همه قرار نبوده ای که برخلافشان اتفاق افتاده، همگی مان را آشفته‌ و سردرگم کرده...
آنقدر که فقط می‌دانیم خوب نیستیم، از هیچ چیز راضی نیستیم، اما سر در نمی‌آوریم چرا

 


چشمی که تو را دیده است، چشم خداست.

خجسته باد نام خداوند، نیکوترین آفریدگاران

که تو را آفرید.

از تو در شگفت هم نمی توانم بود

که دیدن بزرگیت را، چشم کوچک من بسنده نیست:

مور، چه می داند که بر دیواره ی اهرام می گذرد

یا بر خشتی خام.

تو، آن بلندترین هرمی که فرعونِ تخیّل می تواند ساخت

و من، آن کوچکترین مور، که بلندای تو را در چشم نمی تواند داشت

***

پایی را به فراغت بر مریّخ، هِشته ای

و زلالِ چشمان را با خون آفتاب، آغشته

ستارگان را با سرانگشتان، از سرِ طیبَت، می شکنی

 

و در جیب جبریل می نهی

 

و یا به فرشتگان دیگر می دهی

 

به همان آسودگی که نان توشه ی جوین افطار را به سحر می شکستی

 

یا، در آوردگاه،

 

به شکستن بندگان بت، کمر می بستی

 

***

 

چگونه این چنین که بلند بر زَبَرِ ما سوا ایستاده ای

 

در کنار تنور پیرزنی جای می گیری،

 

و زیر مهمیز کودکانه بچّگکان یتیم،

 

و در بازارِ تنگِ کوفه...؟

 

***

 

پیش از تو، هیچ اقیانوس را نمی شناختم

 

که عمود بر زمین بایستد...

 

پیش از تو، هیچ خدایی را ندیده بودم

 

که پای افزاری وصله دار به پا کند،

 

و مَشکی کهنه بر دوش کشد

 

و بردگان را برادر باشد.

 

آه ای خدای نیمه شبهای کوفه ی تنگ.

 

ای روشن ِ خدا

 

در شبهای پیوسته ی تاریخ

 

ای روح لیلة القدر

 

حتّی اذا مَطلعِ الفجر

 

اگر تو نه از خدایی

 

چرا نسل خدایی حجاز «فیصله» یافته است...؟

 

نه، بذرِ تو، از تبار مغیلان نیست...

 

***

 

خدا را، اگر از شمشیرت هنوز خون منافق می چکد،

 

با گریه ی یتیمکان کوفه، همنوا مباش!

 

شگرفیِ تو، عقل را دیوانه می کند

 

و منطق را به خود سوزی وا می دارد

 

***

 

خِرَد به قبضه ی شمشیرت بوسه می زند

 

و دل در سرشک تو، زنگارِ خویش، می شوید

 

اما:

 

چون از این آمیزه ی خون و اشک

 

جامی به هر سیاه مست دهند،

 

قالب تهی خواهد کرد.

 

***

 

شب از چشم تو، آرامش را به وام دارد

 

و توفان، از خشم تو، خروش را.

 

کلام تو، گیاه را بارور می کند

 

و از نـَفـَست گل می روید

 

چاه، از آن زمان که تو در آن گریستی، جوشان است.

 

سحر از سپیده ی چشمان تو، می شکوفد

 

و شب در سیاهیِ آن، به نماز می ایستد.

 

هیچ ستاره نیست که وامدارِ نگاه تو نیست

 

لبخند تو، اجازه ی زندگی است

 

هیچ شکوفه نیست کز تبار گلخند تو نیست

 

***

 

زمان، در خشم تو، از بیم سِترون می شود

 

شمشیرت به قاطعیّتِ «سِجیّل» می شکافد

 

و به روانی خون، از رگها می گذرد

 

و به رسایی شعر، در مغز می نشیند

 

و چون فرود آید، جز با جان بر نخواهد خاست

 

***

 

چشمی که تو را دیده است، چشم خداست.

 

ای دیدنی تر

 

گیرم به چشمخانه ی عَمّار

 

یا در کاسه ی سر بوذر

 

***

 

هلا، ای رهگذاران دارالخلافه!

 

ای خرما فروشان کوفه!

 

ای ساربانان ساده ی روستا!

 

تمام بصیرتم برخی چشم شمایان باد

 

اگر به نیمروز، چون از کوچه های کوفه می گذشته اید:

 

از دیدگان، معبری برای علی ساخته باشید

 

گیرم، که هیچ او را نشناخته باشید.

 

***

 

چگونه شمشیری زهراگین

 

پیشانی بلند تو، این کتاب خداوند را، از هم می گشاید

 

چگونه می توان به شمشیری، دریایی را شکافت!

 

***

 

به پای تو می گریم

 

با اندوهی، والاتر از غمگزایی عشق

 

و دیرینگی غم

 

برای تو با چشمِ همه ی محرومان می گریم

 

با چشمانی: یتیم ِ ندیدنت

 

گریه ام، شعر شبانه ی غم توست...

 

***

 

هنگام که به همراه آفتاب

 

به خانه ی یتیمکان بیوه زنی تابیدی

 

وصَولتِ حیدری را

 

دستمایه ی شادی کودکانه شان کردی

 

و بر آن شانه، که پیامبر پای ننهاد

 

کودکان را نشاندی

 

و از آن دهان که هَرّای شیر می خروشید

 

کلمات کودکانه تراوید،

 

آیا تاریخ، به تحیّر، بر دَرِ سرای، خشک و لرزان نمانده بود؟

 

در اُحُد

 

که گلبوسه ی زخم ها، تنت را دشتِ شقایق کرده بود،

 

مگر از کدام باده ی مهر، مست بودی

 

که با تازیانه ی هشتاد زخم، برخود حدّ زدی؟

 

***

 

کدام وامدار ترید؟

 

دین به تو، یا تو بدان؟

 

هیچ دینی نیست که وامدار تو نیست

 

***

 

دری که به باغ ِ بینش ما گشوده ای

 

هزار بار خیبری تر است

 

مرحبا به بازوان اندیشه و کردار تو

 

شعر سپید من، رو سیاه ماند

 

که در فضای تو، به بی وزنی افتاد

 

هر چند، کلام از تو وزن می گیرد

 

وسعت تو را، چگونه در سخنِ تنگمایه، گنجانم؟

 

تو را در کدام نقطه باید بپایان برد؟

 

تو را که چون معنی نقطه مطلقی.

 

الله اکبر

 

آیا خدا نیز در تو به شگفتی در نمی نگرد؟

 

فتبارک الله، تبارک الله

 

تبارک الله احسن الخالقین

 

خجسته باد نام خداوند

 

که نیکوترین آفریدگاران است

 

و نام تو

 

که نیکوترین آفریدگانی

 


یادمان باشد از امروز خطایی نکنیم

    نظر

یادمان باشد از امروز خطایی نکنیم

                 گر که در خویش شکستیم صدایی نکنیم

پر پروانه شکستن هنر انسان نیست ؛

                 گر شکستیم زغفلت من و مایی نکنیم

یادمان باشد اگر شاخه گلی را چیدیم ؛

                 وقت پرپر شدنش ساز و نوایی نکنیم

یادمان باشد اگر خاطرمان تنها ماند ؛

                 طلب عشق زهر بی سر و پایی نکنیم ...

********************************************************

پس شاخه های یاس و مریم فرق دارند؟!

                                      آری، اگر بسیار، اگر کم فرق دارند

شادم تصور می کنی وقتی ندانی

                                           لبخندهای شادی و غم فرق دارند

برعکس می گردم طواف خانه ات را

                                            دیوانه ها آدم به آدم فرق دارند

من با یقین کافر، جهان با شک مسلمان

                                       با این حساب اهل جهنم فرق دارند

بر من به چشم کشته عشقت نظر کن

                                      پروانه های مرده با هم فرق دارند!

فاضل نظری